اسکندر و دیوژن
اسکندر مقدونی با آن همه دبدبه و کبکبه به هر جا می رفت، همه را سراسیمه می کرد و به تکاپو وا می داشت.😡
به زادگاه دیوژن رسیدند که در آن ساعت زیر آفتاب 🌞دراز کشیده بود و سر و صدای نزدیک شدن اسکندر و اطرافیان برایش اهمیتی نداشت و بی اعتنا از جایش تکان نخورد.😒 اسکندر از این بی اعتنایی و بی احترامی برآشفت.
- مگر مرا نشناختی؟😡
- تو هرکه باشی مقام مرا نداری.☺️
- چطور؟
- مگر تو اسکندر پادشاه یونان و مقدونیه نیستی؟
- درست است. من اسکندرم.
- بالاتر از مقام تو چیست؟
- هیچ.
-من همان هیچ هستم که بالاتر از مقام توست!!!👌👏
اسکندر سرافکنده شد و سکوت کرد. آن همه غرور و تکبر اسکندر در مقابل منطق دیوژن به هیچ دردی نمی خورد. اسکندر خواست بزرگی خود را به نحو دیگری به رخ بکشد. گفت: دیوژن! از من چیزی بخواه و مطمئن باش هر چه بخواهی می دهم.
دیوژن به اسکندر که بین او و آفتاب حائل شده بود نگاهی انداخت و گفت: کناربرو تا آفتاب بر من بتابد! (سایه ات را از سرم کم کن!)😌
این جمله چنان بر اندیشه و شخصیت اسکندر موثر بود که می گفت: اگر اسکندر نبودم، دوست داشتم دیوژن باشم (سیر حکمت در اروپا، ص42)
جمله آخر اسکندر رو می تونیم این طوری ترجمه کنیم: اگه متکبر نبودم دوست داشتم متواضع باشم!!😄
- ۹۵/۱۲/۱۲