پله پله تا ملاقات خدا

اخلاق اسلامی از طریق حکایت ها و جملات آموزنده

پله پله تا ملاقات خدا

اخلاق اسلامی از طریق حکایت ها و جملات آموزنده

اسکندر و دیوژن

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ب.ظ | مطهر مرتضایی | ۰ نظر

اسکندر مقدونی با آن همه دبدبه و کبکبه به هر جا می رفت، همه را سراسیمه می کرد و به تکاپو وا می داشت.😡

به زادگاه دیوژن رسیدند که در آن ساعت زیر آفتاب 🌞دراز کشیده بود و سر و صدای نزدیک شدن اسکندر و اطرافیان برایش اهمیتی نداشت و بی اعتنا از جایش تکان نخورد.😒 اسکندر از این بی اعتنایی و بی احترامی برآشفت.

- مگر مرا نشناختی؟😡

- تو هرکه باشی مقام مرا نداری.☺️

- چطور؟

- مگر تو اسکندر پادشاه یونان و مقدونیه نیستی؟

- درست است. من اسکندرم.

- بالاتر از مقام تو چیست؟

- هیچ.

-من همان هیچ هستم که بالاتر از مقام توست!!!👌👏

اسکندر سرافکنده شد و سکوت کرد. آن همه غرور و تکبر اسکندر در مقابل منطق دیوژن به هیچ دردی نمی خورد. اسکندر خواست بزرگی خود را به نحو دیگری به رخ بکشد. گفت: دیوژن! از من چیزی بخواه و مطمئن باش هر چه بخواهی می دهم.

دیوژن به اسکندر که بین او و آفتاب حائل شده بود نگاهی انداخت و گفت: کناربرو تا آفتاب بر من بتابد! (سایه ات را از سرم کم کن!)😌

این جمله چنان بر اندیشه و شخصیت اسکندر موثر بود که می گفت: اگر اسکندر نبودم، دوست داشتم دیوژن باشم (سیر حکمت در اروپا، ص42)

جمله آخر اسکندر رو می تونیم این طوری ترجمه کنیم: اگه متکبر نبودم دوست داشتم متواضع باشم!!😄



  • مطهر مرتضایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی